ایهام
نویسنده: ترانه علینیا
زمان مطالعه:6 دقیقه

ایهام
ترانه علینیا
ایهام
نویسنده: ترانه علینیا
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
او دیوِ قصهی من بود. اسمش را گذاشته بودم دیو و تندتند برایش نامه مینوشتم. نامههایی مملو از احساسات زخمی و فروخوردهای که نمیدانم از کدام حفرهی تاریک قلبم بیرون میآمد. قلمم آغشته به زخمی کهنه بود، اما گرم از خونِ جگری تازه و معطر به بوی سرخسهای ارتفاعات فیلبند وقتی در مه فرو میروند و در تاریکروشنای پیش از غروب، تبوتاب بیداری دارند.
داشتم میگفتم، او دیوِ قصهی من بود ولی من دلبرش نبودم. من نامه مینوشتم ولی او نامهها را نمیخواند. راستش من هم نامهها را برایش پست نمیکردم که بدانم به دستش میرسد و نمیخواند؛ یا اصلاً آدرس را عوضی گرفتهام و نامههایم در گوشهی دنجی از خانهی پیرمردی تنها تلنبار میشود. خطخطیهای آشفتهام را روزانه برایش پست میکردم ولی پستخانهی مهجور من، در فضایی عمومی بود. کانال کوچکی داشتم در تلگرام با ۳۱ عضو، درِ ورودی بدون هیچ چفتوبستی در بخش اطلاعات پروفایل شخصیام پیدا بود و هر کسی که شمارهام را داشت یا حتی نداشت، میتوانست وارد پستخانه شود، نامهها را ببیند، آنها را بخواند و حتی اگر دلش کشید، نامهای را بردارد و برای معشوقش یا محبوبش یا شاید دیوِ قصهاش بفرستد.
آن روزها کار من شده بود نوشتن و نوشتن، برشهای کوچکی از نامهها و گلایهها و حتی روزمرگیهایم را آنجا پست میکردم؛ با اختتامیهای گُنگ اما پُرواضح که این که نامهی کوچک، مخاطب خاص دارد. امضای آخر نامههایم برای دیو بود. دیو را برایش انتخاب کرده بودم چون ایهام عجیبی داشت. ایهامی گنگ و دور که در آرایهها هم نمیگنجید. دیو معنی پنهانش را جز برای کسانی که تاریخ یا اسطوره میدانند، آشکار نمیسازد، مثل او که خودِ حقیقیاش را.
بگذارید از دیو بگویم، بگویم چرا دیو ایهام است و بیآرایه نیست. دیو را عموم مردم موجودی زشت و هولناک، پلید و اهریمنی میدانند، اما دیو پیش از آنکه مسخِ گذرِ روزگار شود، حقیقتاً زیبا بوده؛ آریاییها دیو را که نماد روشنایی، فروغ و موجودی آسمانی بوده، ستایش میکردند. اما سیاست که به چرخ گردون درآمیخت، با چنگالهای وحشیانهاش تاروپودِ تاریخ را دریده و نقش سیاهی زد، بر پهنهی روشناییِ دیو. با ورود مزدیسنا و زرتشت، پیروانشان دیو را به موجودی شرور و اهریمنی تبدیل کردند، موجودی که نه همراه، بلکه در جبههی مخالفِ اهورامزداست.
من اینها را میدانستم که دیو خطابش کردم، میدانستم که او تجلی همین ایهام است، ایهامی که معنی پنهانیاش را جز برای معدود کسانی آشکار نمیسازد. اما بههرحال او دیوِ قصهی من بود، انگار با همان معنای نزدیک، بدون آرایه و ایهام که قصد نشاندادن معنی دورش را نداشت.
یک روز که دلم گرفته بود، برایش نامهی بلندبالایی نوشتم:
«اصلاً بهتر که نیستی عزیز من
راستش اگر بودی که من شعر نمیگفتم
و جهانِ بیشعرهای من چه شکل زشت و نابهنجاری داشت
اگر بودی، چه کسی به آواز آخر شبِ جیرجیرکِ لبِ پنجره گوش میداد و به تو فکر میکرد؟
اگر بودی، من باید کدام زخمِ قدیمیام را باز میکردم و نمک میزدم تا صفحات از کلماتم سرشار شوند؟
اگر بودی، تیکتاک ساعت روی میز در سکوت وهمآور و تنهاییِ بامداد بیهوده بود
آه عزیزِ من
زخمِ همیشه تازه و عمیقِ من
اگر بودی، اگر بودی...»
و آن روز به خودم که آمدم دیدم دیو، هم روشناییِ من است و هم اهریمنِ پلیدِ زندگیام. من در حسرتِ حضورِ دوبارهاش میسوختم و او خصمانه و بیاعتنا از کنارم رد میشد. تلالؤ تابناکش را در لحظههایی افلاطونی و بهقدر پلکزدنی کوتاه میدیدم و دلم را به وجودش خوش میکردم. دلت را که خوش میکنی، قلمت هم گرم میشود، پس باز هم برایش نامه نوشتم. به خودم فرصت دوستداشتن دادم و به او فرصتِ روشنایی و ایهام. اما دیو من را به شک میانداخت: اگر دیوِ من ایهام نداشت، چه؟ یک بار از سرِ تردید و ناامیدی برایش نوشتم:
«گاهی فکر میکنم این حرفهای من، این حرارت و شوق و حتی حسرتی که روزهایم را تبدار میکند، برای تو نیست! برای کسی است که روزی دوستش داشتم و برای توهمی که خودم بارورش کردم و خیالی که خودم پیچوتابش دادم. نوشتههایم برای تو نیست چون تو زبانِ محبت را نمیفهمی، سواد دلتنگی نداری که از چشمهایم بخوانی، پس چطور ممکن است نوشتههای ملتهبم برای کسی باشد که از معجزهی کلمات و ترنمِ عشق چیزی نمیداند؟»
به گفتهی مارگارت دوراس: «ما دچار به عارضهی امیدیم. این عارضهی امید را در ما هیچ قانونی، هیچ کسی و هیچ چیزی علاج نمیکند». امید، کلمهی مبهم و عجیب دیگریست که مرا به نوشتنِ روزانه و پافشاری بر این فرصتِ دوباره وامیداشت. با غمِ عجیبی امیدوار بودم و نامهنوشتن، همدمِ شبهای تنهاییام شده بود. ثانیهها، ساعتها و روزهای کشدار مثل ماری زهرآگین بر تن و روحم میخزید و روزگارم در رقصی ملالآور، به همین منوال ادامه داشت. تا اینکه روزی مثل سهراب دلی به دریا زدم: «مثل کبریت کشیدن در باد، زندگی دشوار است، من خلاف جهتِ آب شناکردن را، مثل یک معجزه باور دارم، آخرین دانهی کبریتم را، میکشم در این باد، هر چه بادا باد.» اما آخرین دانهی کبریتِ من، پیش از آنکه حتی تصویرش در خاطرم بماند، زیر آوارِ بهمن گم شد. حالا اینجا هوا سرد است، برف میبارد، هیچ آرایهای در کار نیست و دیو تنها یک معنی دارد.
دیو، معنای نزدیکش را دوست داشت و دیو ماند، و من، فهمیدم که گذرِ زمان، سیاست و زندگی از آدمها دیوی میسازد که شاید هیچ فرصتِ دوبارهای نتواند آنها را به آرایه تبدیل کند. حالا روزگار عجیبی شده است. انگار سالها از آن روزها و نامهها میگذرد، اما میخواهم باز هم نامه بنویسم. اینبار نه برای دیو، که دیو ایهام نداشت؛ نامههایم اینبار برای هما، پرندهی سعادتِ گمشدهی زندگیام و ققنوس است. برای آنها که بدونِ ایهام چشمانتظارِ نامههایم هستند.
به گفتهی نیچه: «انسان بیشتر دلباختهی اشتیاق خویش است تا آنچه اشتیاقش را برانگیخته است». شاید همینها بود که من فرصتِ دوبارهای به او دادم، من او را دیو دانستم و خواستم که در تمام لغتنامهها ایهام باشد و مزین به آرایهای زیبا. اما عشق، چه افلاطونی باشد و چه نیچهای، چه با ایهام و چه بیآرایه، باور دارم که برای من تمام نمیشود، در من تمام میشود. در قلبِ آتشینم یا در کرانهی امید که به افق فردا باز میشود، شاید هم در رویاهای شبانه و در خیالِ خامی که تمامی ندارد.

ترانه علینیا
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.